ملک الموت یک روزدرمجلس حضرت سلیمان آمدوبه طرف یک شخص به مدت زیادی باتعجب نگاه میکردوقتی ملک الموت رفت آن شخص ازحضرت سلیمان سوال کردآن شخص که بودایشان فرمودندملک الموت.ایشان به طرف من نگاه میکردندگویامیخواهدروح مراقبض کندایشان فرمودند:پس توچه میخواهی اوگفت مرابه هندوستان بفرستیدایشان به هواحکم کردند:که این راگرفته وبه هندوستان بگذار. هوااورابه هندوستان رسانیدملک الموت به نزدحضرت سلیمان رفت ایشان پرسیدند:شماچرااورابادقت نگاه میکردی گفت: من به این سخن تعجب داشتم که حکم خداوندبه من آمده که روح اورادرهندوستان قبض کن واودرکنارشمانشسته.
گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شد
و برمی گشت
پرسیدند:
چه می کنی ؟
پاسخ داد:
در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم....
گفتند:
حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است
و این آب فایده ای ندارد
گفت:
...شاید نتوانم آتش را خاموش کنم ،
اما آن هنگام که خداوند می پرسد
زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی ؟
پاسخ میدم:
هر آنچه از من بر می آمد!
دوستی نه در ازدحام روز گم می شود نه در سکوت شب،
اگر گم شد هرچه هست دوستی نیست
خانمی در زمین گلف مشغول بازی بود. ضربه ای به توپ زد که باعث پرتاب توپ به درون بیشه زار رزمین شد. خانم برای پیدا
جعبه کفش!!
زن وشوهری بیش از 60 سال بایکدیگر زندگی مشترک داشتند.آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند.در مورد همه چیز باهم صحبت می کردند وهیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز:یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند ودر مورد آن هم چیزی نپرسد.
در همه این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود اما بالاخره یک روز پیرزن به بستر بیماری افتاد وپزشکان از او قطع امید کردند.در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع ورجوع می کردند پیر مرد جعبه کفش را آوردونزد همسرش برد.
پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده است که همه چیز را در مورد جعبه به شوهرش بگوید.پس از او خواست تا در جعبه را باز کند، .وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی ومقداری پول به مبلغ 95 هزار دلار پیدا کرد پیرمرد دراین باره از همسرش سوال نمود.
پیرزن گفت :هنگامی که ما قول وقرار ازدواج گذاشتیم مادربزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید او به من گفت که هروقت از دست توعصبانی شدم ساکت بمانم ویک عروسک ببافم.
پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت وسعی کرد اشک هایش سرازیر نشود فقط دو عروسک در جعبه بود پس همسرش فقط دو بار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود از این بابت در دلش شادمان شد پس رو به همسرش کرد وگفت این همه پول چطور؟پس اینها ازکجا آمده؟
پیرزن در پاسخ گفت :آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسک ها به دست اورده ام
::