درویش و پسرش!!
درویشی کودکی داشت که از غایت محبّت، شبْ پهلوی خویش خوابانیدی. شبی دید که آن کودک در بستر می نالد و سر بر بالین می مالد.
گفت: ای جان پدر چرا در خواب نمی روی؟
گفت: ای پدر! فردا روزِ پنج شنبه است و مرا متعلّما (درس های) یک هفته پیشِ استاد عرضه می باید که از بیم در خواب نمی روم مبادا که درمانم.
آن درویش صاحب حال بود.این سخن بشنید نعره ای زد و بی هوش شد.
چون با خود آمد گفت: واویلا، وا حَسْرَتا؛ کودکی که درسِ یک هفته پیش معلّم عرض باید کرد شب در خواب نمی رود پس مرا که اعمالِ هفتاد ساله پیش عرشِ خدا در روز مظالم (قیامت) بر خدایِ عالم الاَسرار عرض باید کرد حال چگونه باشد؟
امید نباید هرگز خاموش شود ! ...
چهار شمع به آرامی می سوختند، محیط آن قدر ساکت بود که می شد صدای صحبت آنها را شنید.
اولین شمع گفت: « من صلح هستم، هیچ کس نمی تواند مرا همیشه روشن نگه دارد.
فکر می کنم که به زودی خاموش شوم. هنوز حرف شمع صلح تمام نشده بود که شعله آن کم و بعد خاموش شد. »
شمع دوم گفت: ... « من ایمان هستم، واقعا انگار کسی به من نیازی ندارد برای همین من دیگر رعبتی ندارم که بیشتر از این روشن بمانم . » حرف شمع ایمان که تمام شد ،نسیم ملایمی وزیدو آن را خاموش کرد.
وقتی نوبت به سومین شمع رسید با اندوه گفت: « من عشق هستم توانایی آن را ندارم که روشن بمانم، چون مردم مرا به کناری انداخته اند و اهمیتم را نمی فهمند، آها حتی فراموش کرده اند که به نزدیکترین کسان خود محبت کنند و عشق بورزند. » پس شمع عشق هم بی درنگ خاموش شد.
کودکی وارد اتاق شد و دید که سه شمع دیگر نمی سوزند.
او گفت: « شما که می خواستید تا آخرین لحظه روشن بمانید، پس چرا دیگر نمی سوزید؟»
چهارمین شمع گفت: « نگران نباشد، تا وقتی من روشن هستم، به کمک هم می توانیم شمع های دیگر را روشن کنیم. من امید هستم. »
چشمان کودک درخشید، شمع امید را برداشت و بقیه شمع ها را روشن کرد.
بنابر این شعله امید هرگز نباید خاموش شود.
ما باید همیشه امید و ایمان و صلح و عشق را در وجود خود حفظ کنیم
ایــــــــمــــــــان ! ...
دو مرد در کنار دریاچه ای مشغول ماهیگیری بودند.
یکی از آنها ماهیگیر با تجربه و ماهری بود اما دیگری ماهیگیری نمیدانست.
هر بار که مرد با تجربه یک ماهی بزرگ می گرفت، آنرا در ظرف یخی که در کنار دستش بود می انداخت تا ماهی ها تازه بمانند ، اما دیگری به محض گرفتن یک ماهی بزرگ آنرا به دریا پرتاب می کرد.
ماهیگیر با تجربه از اینکه می دید آن مرد چگونه ماهی را از دست می دهد بسیار متعجب بود.
لذا پس از مدتی از او پرسید : چرا ماهی های به این بزرگی را به دریا پرت می کنی ؟
مرد جواب داد : آخر تابه من کوچک است !
گاهی ما نیز همانند همان مرد، شانس های بزرگ، شغل های بزرگ، رویاهای بزرگ و فرصت های بزرگی را که خداوند به ما ارزانی می دارد را قبول نمی کنیم.
چون ایمانمان کم است .
ما به یک مرد که تنها نیازش تهیه یک تابه بزرگتر بود می خندیم، اما نمی دانیم که تنها نیاز ما نیز، آنست که ایمانمان را افزایش دهیم .
خداوند هیچگاه چیزی را که شایسته آن نباشی به تو نمی دهد.
این بدان معناست که با اعتماد به نفس کامل از آنچه خداوند بر سر راهت قرار می دهد استفاده کنی.
هیچ چیز برای خدا غیر ممکن نیست .
به یاد داشته باش :
به خدایت نگو که چقدر مشکلاتت بزرگ است،
به مشکلاتت بگو که چقدر خدایت بزرگ است.
سلام گل من
میبینی دوباره به لطف تو همه چی مرتب و رو به راه شد . دوباره اون خنده قشنگ و اون نگاه آرومت همه چی رو زیبا کرد. شکرت عزیز ، شکر
ممنونم که هستی..گوش میدی..باهام حرف میزنی..نگاه میکنی..کار بد که میکنم بهم اخم میکنی..ممنونم که تنهام نذاشتی..همین که هرزگاهی گوشمو میپیچونی یعنی که دوستم داری..همین که گاهی دلم میگیره یعنی که هوامو داری..فراموشم نکردی..یعنی که منم جزء بنده هاتم ..جزء همونایی که بهشون سخت میگیری تا سخت بشن !
وااااااااااااااای عزیزم ، قشنگم ، نازنین محبوبم !
نمیدونی وقتی حست میکنم تو دلم چه شور و شوقی به پا میشه .نمیدونی وقتی با فرشته هات حرف میزنم چقدر بچه میشم ! سر به سرشون میزارم و کلی بغلشون میکنم . اونا هم دورمو میگیرن و رو سرم گل میریزن !
امشب قراره باهاشون مسابقه بدم ..میخوام بهشون نشون بدم اوج گرفتن و پریدن یعنی چی !
میخوام بالامو یه بار دیگه باز کنم و چشامو ازون باز تر ...میخوام این بار فقط تو رو ببینم و از عطر حضورت سیراب بشم ..میخوام تجلیه خوبی ازت باشم ...مهم نیست کسی بد کنه..بد بگه..برنجونه..بشکونه ..مهم گذاشتن و گذشتنه .
خدا جونم ! امشبم ناامیدم نکن . میخوام دست پر برگردم..میخوام هر کی که آدمیزاد دو پا رو رو زمین میبینه به آنی حضورتو توش حس کنه ..بفهمه که خالقش تویی..بفهمه که این آدمیزاد تو قلبش عشق تو رو داره و با اون نفس میکشه ...بفهمه که سرتاسر وجودشو در بر گرفتی و اسماء الهیت تو قلب و نگاهش میدرخشه و خودی نشون میده .
تا اون روز قشنگ تنهام نزار !
تو هم اگه میخوای تو این راه طولانی با ما همراه شی .اخماتو باز کن ! دلتو بسپار و همت کن !
یا علی !
27 تیر ماه هزار و سیصد و عشق
الهی!
همه از تو ترسند و من از خود.
از تو همه نیکی دیده ام و از خویش همه بد.
الهی!
چون سگ را بار است
و سنگ را دیدار است
اگر من ز سگ و سنگ کم آیم عار است.
عبدالله را با ناامیدی چکار است؟!
در بارگهت سگان ره را بار است
سگ را بار است و سنگ را دیدار است
چون سگ صفت سنگدل از رحمت تو
نومید نیم که سنگ و سگ را بار است
الهی!
گفتی کریمم
امید بدان تمامست
تا کرم تو در میان است
نا امیدی حرامست.
الهی!
تا سه چیز بشناختیم
هول سه چیز از ما بشد:
تا زهر فراق دوری تو بشناختیم
تلخی دوزخ فراموش شد.
تا عیش صحبت با یاد و ذکر تو بشناختیم
عیش بهشت فراموش شد.
تا بهای نزدیکی قرب تو بشناختیم
هول عرصات فراموش شد.
الهی!
به فضل خویش مرا بنواز
و به عدل خویش مرا مگذار.
الهی!
هرچه مرا از دنیا نصیب است
به کافران ده.
و آنچه مرا از عقبی نصیب است
به مومنان ده!
مرا در این جهان نام و یاد تو بس.
و در آنجهان دیدار و سلام تو بس.
الهی!
جرم من زیر حلم تو پنهان است
تو پردهء عفو خود بر من گستران.
الهی!
هرچند که ما گنهکاریم
تو غفاری
هرچند که ما زشتکاریم
تو ستاری
ملکا!
گنج فضل تو داری.
بی نظیر و بی یاری.
سزد که جفاهای ما در گذاری.
ای یار مهربان!
بارم ده تا قصهء درد خود به تو پردازم.
و بر درگاه تو میزارم
و در امید بیم آمیز مینازم.
الهی!
بپذیرم تا با تو پردازم.
یک نظر در من نگر
تا دو گیتی به آب اندازم.
من بندهء عاصیم رضای تو کجاست
تاریک دلم نور و ضیای تو کجاست
ما را تو بهشت اگر بطاعت بخشی
آن بیع بود لطف و عطای تو کجاست
اگر بر هوا پری مگسی باشی
و اگر بر روی آب روی خسی باشی
دلی بدست آر تا کسی باشی!
" مناجات نامهء خواجه عبدالله انصاری"